حنانه حنانه ، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره

برای دخترم

مهمانی

روسری سیلک جای خودش را داده به روسری نخی. لکه های شیر خشک شده روی چادر مشکی همیشه تمیزت عجیب توی چشم است. سعی می کنی هم زمان که کوچولویت را روی یک دستت خوابانده ای، تا هنوز بیدار نشده قاشق های غذا را تند و تند توی دهانت بچپانی! در این بین نگاهی می اندازی به صورتش و می بینی چشمانش باز باز است! باید خودت را برای مبارزه ای جدید آماده کنی! کم کم کوچولویت شروع می کند به آواز خواندن. بلندش می کنی و می نشانی اش روی پاهایت. ناگهان با یک حرکت غافلگیرانه دست می کند توی بشقاب سالادت و این بار لکه های سس و گوجه است که می نشیند روی مانتوی رنگ روشنت. تند تند دستهای کوچولوی آغشته به سالادش را پاک می کنی. این بار نوبت لیوانت است که نقش بر زمین شود. از اینکه...
28 مرداد 1391

زلزله

شب خواب زلزله دیدم. سنگ ها از دیوارها کنده می شدند و بر سر آدمها می ریختند. عصر اما خواب نبودم. زلزله آمد. تنها کسی که در زلزله می خندید حنانه بود. رها و آرام. ما اما هر کدام وابسته ی چیزی بودم به رنگ دنیا. هنوز هم پس لرزه ها می آیند و می روند و من هنوز با هر تکانی دلم هری پایین می ریزد ... حنانه آرام خوابیده است... خدایا پناه می برم به تو. پناه می برم به تو. پناه می برم به تو. کشته گان این حادثه را بیامرز. به بازماندگانشان صبر عطا کن. شب 23 ماه رمضان. شب قدر
22 مرداد 1391

پنج ماهگی

نمی دانی چه لذتی دارد این فرنی و حریره دادن به تو! دیگر مطمئنم گرسنه نمی مانی. تا چند روز پیش که فقط شیر می خوردی مدام نگران بودم، این هم یکی از دغدغه های مادرهاست دیگر! شب بیداری های دخترم کماکان ادامه دارد. یاد گرفته است فوت کند! به تلویزیون علاقه ی عجیبی دارد ولی به خاطر مضراتش، از تماشایش جلوگیری می کنیم. اگر می توانستم بگذارمش جلوی تلویزیون، فکر می کنم به تمام کارهایم که می رسیدم هیچ، وقت اضافه هم می آوردم! حنانه جان، دنیای پدرانه، خیلی زیبا و در عین حال پر از نگرانی ست. این را از چشمان بابا مصطفی یت خوانده ام وقتی نگاهت میکند. وقتی برایت لالایی زمزمه می کند. وقتی نگران موهای نوزادی ات است که دارند کم کم می ریزند. وقتی سوار کردنت به م...
19 مرداد 1391

امید

اولین شب قدر زندگی ات را تجربه کردی حنانه جانم، سال پیش هم شبهای قدر را رفتیم مسجد دانشگاه. یادت هست؟ سال پیش مدام نگران بودم نکند شلوغی و جمعیت زیاد باعث شود آسیبی به تو وارد شود. امسال که در بغلم بودی هم نگران بودم  نکند صدای جمعیت خواب آرامت را آشفته کند. ولی تو آرام خوابیدی در آغوشم. امسال تنها نبودم، تو در آغوشم بودی و من امیدوار بودم به آمرزش، امیدوارتر از تمام عمرم. آخر می دانستم شب قدر که فرا می رسد، خدا از بین تمام بنده هایش، به مادرها یک جور دیگری نگاه می کند... آخر گفته اند شب قدر یعنی فاطمه(س)، و فاطمه(س) مادر بود...
19 مرداد 1391

شب بیداری

چند شبی است که بی خواب شده ای مادر. مثل آن دو ماه اول زندگی ات. البته خدا عمرت دهد وسطهایش چرتهای چند دقیقه ای هم می زنی تا من و بابا مصطفی هم کمی چشمهای از خستگی سرخ شده مان را روی هم بگذاریم! تفاوتش با یکی دو ماه اول زندگی ات این است که آن شبها از درد کولیک نمی خوابیدی و گریه می کردی ولی الان می خواهی بازی کنی و بخندی و غلت و البته کمی غر بزنی! خدا را شکر به خاطر همین شب بیداری ها، خدا را شکر به خاطر گریه های نیمه شبهایت، خدا را شکر به خاطر شیر خوردن های مداومت، خدا را شکر به خاطر اینکه سالمی و پوشکهایت کثیف می شوند و باید عوضشان کنیم، خدا را شکر به خاطر دستها و زانوهایم که درد می کنند از در آغوش کشیدنت،خدا را شکر به خاطر ترکهای روی پاهایم...
13 مرداد 1391

ماه مبارک

حنانه جانم اولین ماه رمضان زندگی ات را تجربه می کنی عزیز دلم. مامان امسال هم مثل پارسال که توی دلش بودی نمی تواند روزه بگیرد. دلم لک زده برای ربناها...بیدار کردن های محمد مصطفی برای خوردن سحری و من که مثل بچه کوچولوها این بیدار شدنم را کش بدهم تا چند بار دیگر بیشتر صدایم کند... این روزها دلم تنگ است مادر. اولین ماه رمضان زندگی ات دارد با شتاب می گذرد. باید کاری کرد. خیلی دلم می خواهد سحرها بیدار شوم و برای محمد مصطفی سحری آماده کنم. ولی پدرت گویا امسال زیاد تمایلی به خوردن سحری ندارد. سحر هایش را با من شریک نمی شود امسال. نمی دانم ملاحظه ی خستگی هایم را می کند یا خلوتی می خواهد برای خودش و خدایش. از شما بگویم گلم. با گفتن دو جمله است که حتی ...
6 مرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به برای دخترم می باشد